محمد حسین بهرامیان

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يک غزل گفته ام مثل يک سیب ، با رديف بيفتد بیفتد

شايد اين شعر بی مايه باشد ، شايد اين قافيه بد بیفتد

 

من ولی امتحان کردم امشب ، آسمان ريسمان کردم امشب

شايد اين شعر بی مايه روزی ، دست يک روح مرتد بيفتد

 

من ولی در پی يک سوالم : اين که پايان اين ماجرا چيست؟

اين که آخر چرا مرگ بايد روی يک خط ممتد بيفتد؟

 

شعله بايد بر انگيزم ازخويش ، دار بايد بياويزم از خويش

تا کی آخر در آيينه چشمم ، بر نگاهی مردد بيفتد

 

بر لب بام خورشيد بوديم ، بر لب بام خورشيدآری

بر لب بام خورشيد ناگاه ، ماه در پايت آمد بيفتد
 

اشک بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه های تو در باد

سيب يک لحظه يک اتفاق است ، اتفاقی که بايد بيفتد
 

اتفاقی شبيه شکستن ، خلسه ای مثل از خود گسستن

اتفاقی که امروز... فردا... يا نه هر لحظه شايد بيفتد
 

خيز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر!

رفته است آن تبر دار ديروز، پای بتهای معبد بيفتد
 

موج بايد برانگيزی از من ، ماه بايد بياويزی از من

موج يا ماه تا نبض دريا ، يک دم از جزر و از مد بيفتد

*****

مرگ طنزی فصيح است آری ، بايد از عمق جان خواند وخنديد

گرچه اين شعر بی مايه باشد ، گرچه اين قافيه بد بيفتد

 

 

 

     نظرات شما

 

HOME    1    2    3    4    5    6    7    8    9    NEXT

 

 
     تبر دار دیروز